گفت‌وگو با «مینو مشیری» به‌مناسبت ترجمه و انتشار شاه‌کار «بنژامن کنستان»

 

یکی از به‌ترین خبرهای ادبی این روزها می‌تواند خبر انتشار ترجمه‌ی «مینو مشیری» از رمان کلاسیک «آدلف» نوشته‌ی «بنژامن کنستان» باشد. کتابی که از ستون‌های ادبیات کلاسیک جهان به شمار می‌رود و متاسفانه، مثل بسیاری دیگر از آثار مطرح، تاکنون نه ترجمه‌ی درخوری از آن به فارسی موجود بود و نه حتا در ایران اثری شناخته شده به حساب می‌آمد. به بهانه‌ی انتشار این شاه‌کار کوتاه گفت‌وگویی با مینو مشیری، مترجم کتاب، انجام داده‌ام که ام‌روز در اعتماد ملی چاپ شده.

این‌جا را کلیک کنید تا این گفت‌وگو را بخوانید.

 

معذرت‌نامه: دوستان عزیز! من این روزها سرم شلوغ است و گرفتاری‌های‌ام زیاد. برای‌ام چند روزی فرجه قائل شوید. تا آخر هفته بدقولی‌ها را جبران می‌کنم.

 

جمله‌ی امام را روی سنگ قبرم بنویسید: علی‌محمد افغانی از زبان خودش

 

نحوه‌ی ورود علی‌محمد افغانی، نویسنده‌ی رمان مهم و معروف شوهر آهو خانم، به ادبیات و پاره‌ای از مهم‌ترین اتفاقات زنده‌گی شخصی و ادبی‌اش را از زبان خودش روی کاغذ آورده‌ام. این گفتار، به‌علاوه‌ی دو یادداشت کوچک، یکی از خودم و دیگری از علی دهباشی، ام‌روز در اعتماد ملی چاپ شده.

این‌جا را کلیک کنید تا به‌طور کامل بخوانیدش. راستی، آن دست و پایی که گوشه‌ی عکس می‌بینید دست و پای من است!

 

دعوت به مراسم گردن‌زنی رولان بارت!

 

برای خواندن این یادداشت‌ام، که ام‌روز در اعتماد ملی چاپ شده، این‌جا را کلیک کنید.

 

 

نسل سوخته: مروری بر «آویشن قشنگ نیست» نوشته‌ی «حامد اسماعیلیون»

 

حسین جاوید – روزنامه‌ی اعتماد ملی – ۹ اردی‌بهشت ۸۸ (نسخه‌ی pdf)

روی جلد «آویشن قشنگ نیست» در کنار عنوان کتاب، با فونت نسبتاً درشتی، نوشته شده: مجموعه‌داستان. این عنوان گم‌راه کننده است. این را نه پس از اتمام مطالعه‌ی کتاب که در همان میانه‌های راه متوجه می‌شوید. کتاب شامل شش قطعه است با نام‌های: رضا، مهدی، بهادر، اهورا، نیلوفر و نیما. این شش نوشته به هم مربوط‌اند و رشته‌‌ی پررنگی آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد، اما حتا نمی‌توان روی این کتاب نام «مجموعه داستان به‌هم‌پیوسته» گذاشت. «رمان» هم که اصلاً جواب نمی‌دهد. درواقع، «آویشن قشنگ نیست» یک داستان کوتاه اپیزودیک است. این به‌ترین قالبی‌ است که می‌توان آن را به این کتاب نسبت داد، چه این‌که نه از ویژگی‌های رمان برخوردار است و نه هیچ یک از اپیزودها ساختار مجزا و مستقلی دارند که بتوان آن‌ها را یک داستان کوتاه در شمار آورد و به کتاب لقب مجموعه‌داستان به‌هم‌پیوسته داد.

شاید عده‌ای را گمان بر این آید که بحث بر سر قالب این نوشته ـ و آثار مشابه ـ چندان در بررسی خود اثر راه‌گشا نباشد ـ که نیست! ـ اما بررسی قالب «آویشن قشنگ نیست» دست‌کم این حسن را دارد که نشان می‌دهد نویسنده با انتخاب یک فرم نو، کم‌تر استفاده شده، و مناسب تا چه حد می‌تواند بر داستان سوار شود و اسب‌اش را آسوده‌تر به سمت و سویی که مدنظر دارد بتازاند. پرداخت پلات داستان در چنین ساختار و فرمی نویسنده را قادر کرده که رشته‌های مختلفی را دنبال کند و درون‌مایه‌ی داستان‌اش را به شکل مناسب و جذابی پی‌ریزی کند، درون‌مایه‌ای دردآور و آشنا که ما را وامی‌دارد از منظر جامعه‌شناختی به بررسی داستان‌ها بپردازیم و سرنوشت تیپیکال کاراکترها را به‌نوعی با سرنوشت یک نسل، نسلی سوخته، پیوند بزنیم. رضا، بهزاد، مازیار، مهدی، لیلا، بهادر، اهورا، نیلوفر، آویشن، نیما، و غالب آدم‌های کتاب، هر یک نمادی هستند از جوان‌هایی که روزگار کودکی و نوجوانی‌شان با تیره‌روزی‌های ناشی از جنگ تحمیلی رژیم صدام حسین بر مردم ایران همراه شد و سایه‌ی تلخ آن روزها هیچ‌گاه از فراز سرشان کنار نرفت. در این میان، به شش کاراکتر اصلی جداگانه پرداخته شده و زندگی باقی شخصیت‌ها از خلال روایت‌های آن‌ها شکل می‌گیرد. ساختار داستان این‌گونه است که نویسنده در هر یک از شش اپیزود پاره‌ای از سرنوشت یک شخصیت را بازگو می‌کند. این شش شخصیت، کمابیش، هم‌سن و سال‌اند و همگی در کوچه‌ای به نام کوچه‌ی دولت‌شاهی در شهر کرمان‌شاه ساکن‌اند. آن‌چه اینان را به هم پیوند می‌دهد، سوای تجربه‌های مشترک درد بین همه‌ی ساکنان یک شهر یا یک کوچه، دل‌بستگی‌ است. رقابت عشقی بین پسرهای محله. اما این همه‌ی ماجرا نیست. هرکس سرنوشت خاص خودش را هم دارد، که البته سرنوشتی است دردآور و حزن‌آمیز.

درواقع، شیرینی خاطرات پرشور نوجوانی و جوانی در کنار اتفاقات غم‌انگیز ناشی از جنگ و مصایب دیگر کنتراستی موفق ایجاد کرده است که به تاثیرگذاری افزون‌تر داستان‌ها انجامیده است. رضا بر اثر یک حماقت معمول بین هم‌نسلان‌اش در یک سانحه‌ی تصادف می‌میرد، مهدی ـ پس از شهادت پدرش ـ راه غربت پیش می‌گیرد و آن‌جا به ضرب گلوله‌ی مرزبانان از پا درمی‌آید، اهورا به یک کاسب‌مسلک بی‌شرافت بدل می‌شود، نیلوفر دشنه‌ی دشمنی اهورا و حماقت‌های خودش را می‌خورد و نیما خوش‌بختی را در ترک وطن و مهاجرت به ینگه‌دنیا می‌جوید. همه‌ی این کاراکترها تیره‌روزند و هر یک قطعه‌ای از پازل سرخوردگی‌ها و ناکامی‌های نسل خود را شکل می‌دهند.

در یک بررسی تیتروار، می‌توان ساختار جداگانه و متفاوت هر اپیزود ـ به‌گونه‌ای که در مجموعه با زاویه‌دیدها و شگردهای مختلفی مواجه می‌شویم ـ و تلاش نسبتاً‌موفق نویسنده در خلق لحن‌های مختلف برای هر کاراکتر را از نقاط قوت فرم داستان دانست. نیز سرگردانی و تخطی موردی در و از زاویه‌دید و تک صدا بودن متن، در حالی که پتانسیل پلی‌فونیک شدن را داراست، از ضعف‌های کتاب است که منتقدان می‌توانند در بررسی‌های مفصل‌تر این اثر روی آن‌ها انگشت بگذارند. درمجموع، می‌توان گفت «آویشن قشنگ نیست» به‌عنوان کار اول حامد اسماعیلیون، دندان‌پزشک جوان، کار درخور توجهی است. کتابی که مطالعه‌اش بیش از یکی، دو ساعت زمان نمی‌برد و داستانی دارد که می‌توان با آن ارتباط برقرار کرد و دوست‌اش داشت.

 

گفت‌وگو با «علی‌اصغر حداد» به مناسبت انتشار «مسخ»

 

حسین جاوید – روزنامه‌ی اعتماد ملی – ۵ اردی‌بهشت ۸۸ (نسخه‌ی Pdf)

علی‌اصغر حداد نامی‌تر از آن است که نیاز به معرفی مفصل داشته باشد. علاقه‌مندان ادبیات او را با انبوهی از ترجمه‌های خواندنی نظیر «داستان‌های کوتاه کافکا»، «مجموعه‌ی نامرئی»، «اشتیلر»، «محاکمه»، «یعقوب کذاب» و ... می‌شناسند. اخیراً نشر ماهی ترجمه‌ی حداد از داستان مشهور «مسخ» نوشته‌ی فرانتس کافکا را، که قبلاً در مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه او چاپ شده بود، مستقلاً در قطع جیبی منتشر کرده است. کاری که ناشران غربی بسیار انجام می‌دهند و، به این‌ترتیب، امکان استفاده از کتاب ارزان و کوچک را برای مخاطبان گسترده‌تری فراهم می‌کنند. این کتاب «مسخ و داستان‌های دیگر» نام دارد و علاوه بر خود مسخ شامل ۴ اثر کوتاه از کافکاست. به‌مناسبت انتشار این اثر سراغ علی‌اصغر حداد رفتیم. ساعتی در خانه‌ی فرهنگی سفارت اتریش در تهران میهمان او بودیم و حداد ـ مثل همیشه، با خوش‌رویی و حوصله‌ی فراوان ـ دریچه‌ای کوچک از دانش بی‌نظیرش درباره‌ی کافکا و آثار او، به‌خصوص مسخ، را فراروی‌مان گشود.

×××

- مایل‌ام بحث درباره‌ی «مسخ» کافکا را از یک دیدگاه کلان‌تر آغاز کنیم. شکی نیست که کافکا نویسنده‌ی بسیار بزرگی ا‌ست و در بررسی ادبیات قرن بیستم نمی‌توان او را نادیده گرفت. سخن من این است که آیا کافکا هنوز هم حرفی برای گفتن دارد؟ هشتاد و پنج سال از مرگ کافکا گذشته است و ما، منظورم خواننده‌های ایرانی‌ است، هنوز روی کافکا در جا زده‌ایم. هر سال چندین کتاب از او، و درباره‌ی او، به بازار می‌آیند. ده‌ها نویسنده‌ی مطرح آلمانی‌زبان، هم‌نسل و نسل‌های بعدی کافکا، را فرو گذاشته‌‌ایم و دامن کافکا را رها نمی‌کنیم!

در آغاز کلام، اجازه بدهید نکته‌ای را گو‌ش‌زد کنم. سیاوش جمادی حرف خیلی خوبی زد و آن این بود که گفت من مترجم‌ام و آثار فلسفی ترجمه می‌کنم، ولی این‌جا چون منتقد آثار فلسفی وجود ندارد، به سراغ من می‌آیند و از من تفسیر می‌خواهند و من می‌شوم متخصص هایدگر. در حالی که این شغل باید شغل کس دیگری باشد. من هم این را در مورد کافکا می‌توانم بگویم. من مترجم کافکا هستم، اما لزوماً کسی نیستم که بتوانم کافکا را تفسیر یا درباره‌ی او نظرپردازی هم بکنم. 

از این مقوله که بگذریم، دنیا هنوز از کافکا عبور نکرده است. مساله‌ای که شما می‌گویید از یک لحاظ درست است، اما این جنبه‌ای که کافکا هنوز مطرح است فقط خاص ایران نیست. کافکا در تمام دنیا مطرح است و، به‌عنوان مثال، مدام فیلم‌هایی بر اساس آثار او می‌سازند. اخیراً امریکایی‌ها فیلم دیگری بر مبنای کار کافکا ساخته بودند، در آلمان درباره‌ی این فیلم بسیار بحث شد، یادداشت نوشتند و دوباره کافکا مورد توجه قرار گرفت. و این هم فقط  مختص کافکا نیست. نیچه هست، فروید هست، دیگران هستند. نیچه به مرور کشف می‌شود، می‌دانید که با آمدن فاشیسم نیچه را به‌عنوان پدر فلسفی آن تلقی کردند و نیچه یک مدت کنار گذاشته شد. نسل جدید دوباره دارد نیچه را کشف و راجع‌ به او بحث می‌کند. یا بعد از فروپاشی کشورهای سوسیالیستی مارکس کنار گذاشته شد، و مطمئن باشید که به‌زودی مارکس هم دوباره کشف می‌شود. این‌ها کسانی هستند که جهان هنوز با آن‌ها درگیر است و درگیری ما هم با آن‌ها از این لحاظ منطقی است.

 اما جنبه‌ی دوم، این‌که ما به بقیه‌ی آثار ادبیات آلمانی زیاد توجه نداریم، حرف درستی است. ادبیات آلمانی در ایران هنوز ناشناخته است، و در مقایسه با ادبیات فرانسه، روس و انگلیس، جای کار بسیار زیاد دارد. دلیل این ناشناختگی این است که ما مترجمان زبردستی که از آلمانی ترجمه کنند زیاد نداریم، کسانی هم که در این ده، پانزده‌ ساله‌ی اخیر کارشان را شروع کرده‌اند هنوز جوان هستند و آن پختگی لازم را، برای این‌که بتوانند آثار کلاسیک شاخص را بخواند و ترجمه کنند، هنوز به دست نیاورده‌اند. الان بیش‌تر از روی مد ترجمه می‌کنند، از روی نام‌هایی که متاسفانه این ‌جا شناخته شده‌اند. «متاسفانه» به این مفهوم که ناشرها یک سری اسم را می‌شناسند، در حالی که آثار را نمی‌شناسند و با ادبیات هم سر و کار ندارند. ناشرها سفارش می‌دهند که آقا برو برای من گونتر گراس ترجمه کن، هاینریش بل ترجمه کن ـ به‌خصوص به کسانی علاقه‌مندند که نوبل برده‌اند. سخن شما واقعیت دارد؛ ما باید بیش‌تر و عمیق‌تر سراغ ادبیات آلمانی برویم.

- یعنی شما می‌فرمایید کافکا در اروپا هم اندازه‌ی ایران مطرح است؟ ما این‌جا تقریباً هر ماه یک کتاب تازه درباره‌ی کافکا را شاهدیم. اعم از ترجمه‌ی دوباره‌ی آثار او یا آثاری درباره‌ی او.

این‌که آثاری را که درباره‌ی کافکا، به‌خصوص در ایران، نوشته می‌شوند چه‌قدر می‌شود جدی گرفت‌، یک بحث دیگر است، اما بله، در اروپا هم همین اتفاق می‌افتد. حتا الان مد شده که رمان می‌نویسند و یک اسم کافکا هم روی‌اش می‌گذارند، سوسک کافکا، کافکا لب رودخانه! ... از اسم کافکا، و موضوعاتی در حول و حوش زندگی کافکا، بسیار استفاده می‌شود. از جمله، یک آقای ایرانی که در اتریش زندگی می‌کند، به نام حمید صدر، یک کتاب نوشته است با موضوع کافکا، که البته در خود اتریش به شدت از آن انتقاد شد و گفتند که یک اثر باسمه‌ای سر هم بندی شده است و جنبه‌ی مستند ندارد. مقصودم این است که در خارج از ایران هم هنوز اسم کافکا پول‌ساز است.

ـ می‌خواستم به همین‌جا برسیم. می‌توانیم این‌طور جمع‌بندی کنیم که کافکا شده یک دست‌آویز برای نویسنده‌ها و ناشرها و مترجم‌ها تا جلب‌توجه و پول‌سازی کنند؟

بله، البته این‌جا تر و خشک با هم می‌سوزد! خیلی‌ها به من می‌گویند که همه‌ی کارهای کافکا پیش از این ترجمه و چاپ شده و تو وقتی دیدی، به‌اصطلاح، یک پولی ازش درمی‌آید، دوباره آمده‌ای سراغ‌اش. دوستانی که فقط از دور شاهد قضایا هستند، می‌دانند فلان اثر کافکا ترجمه شده، حتا دو بار ترجمه شده، و می‌بینند من برای بار سوم یا چهارم یک اثر را ترجمه کرده‌ام، و این‌جا یک اتفاق ناخوشایند می‌افتد. من نمی‌توانم در مقایسه‌ی آن ترجمه‌ها و ترجمه‌ها‌ی خودم حرفی بزنم. این وظیفه‌ی شماست. اما بد نیست دلیل این‌که به سمت کافکا رفتم را بگویم. به‌طور کلی، ترجمه‌ی شسته‌رفته‌ای از مجموعه‌ی آثار کافکا تا پیش از این وجود نداشت. من با شخص خاصی کار ندارم، نمی‌گویم ترجمه‌ی فلانی ـ مثلاً صادق هدایت ـ بد است یا چه، اتفاقاً چند تا از ترجمه‌هایی که من از آثار کافکا خوانده‌ام ترجمه‌ها‌ی بسیار خوبی است، نظیر برخی ترجمه‌های حسن قائمیان. اما تاکنون آثار کافکا به‌صورت مجموعه ترجمه نشده بود. کاری که من انجام دادم برای اولین‌بار بود که صورت می‌گرفت. حالا خواننده‌ها هم، بیش و کم، از آن استقبال کرده‌اند ـ فروش کتاب‌ها شاه‌کار نبوده اما من راضی هستم. رفتن من سراغ کافکا با نیت پول درآوردن صرف نبود، هرچند از پول درآوردن اصلاً بدم نمی‌آید و به هیچ عنوان جزء آن‌هایی نیستم که می‌گویند هنرمند باید بگوید پول بد است. درکنار این، من از خواندن کافکا و از ترجمه‌ی کارهای او واقعاً لذت می‌برم.

- حالا اجازه بدهید به‌طور خاص برویم سراغ مسخ، که مهم‌ترین داستان کوتاه کافکاست. مسخ در سال ۱۹۱۲ نوشته شد و در سال ۱۹۱۵ به چاپ رسید. این اثر احتمالاً برای آن سال‌ها اثری بسیار آوانگارد و خاص به شمار می‌آمد و نظیر آن در ادبیات جهان وجود نداشت. برخورد منتقدان و جامعه‌ی ادبی آن روزگار با این کتاب چه‌طور بود و انتشار مسخ چه بازتاب‌هایی داشت؟

در آن روزگار نه فقط در برخورد با مسخ بل‌که در مواجهه با کافکا، به‌عنوان نویسنده، خود اروپایی‌ها هم گیج بودند و، در وهله‌ی اول، درست نمی‌فهمیدند داستان از چه قرار است و چه چیزی دارد نوشته می‌شود. زمان برد تا اروپایی‌ها کم‌کم توانستند با آثار کافکا ارتباط برقرار بکنند، و از جمله با مسخ.

در مورد، به‌خصوص، مسخ و یکی دو تا داستان کافکا نظیر «داوری»، یا به‌قول من«حکم»، اتفاقی افتاد. می‌دانید که آن سال‌ها در اروپا سال‌های شکوفایی روان‌شناسی بود. به‌ویژه، نظریات فروید بیش از پیش مطرح می‌شد. آن کاری که فیلسوف‌هایی مثل شوپنهاور و کسان دیگر از قرن هجده به این‌ سو آغاز کرده بودند ـ تفکر درباره‌ی آگاهی انسان و این‌که در ذهن بشر چه می‌گذرد ـ با فروید به اوج رسید. مسخ هم چون در آن چارچوب می‌گنجید، طبعاً، ‌توانست تاحدودی در مرکز توجه قرار بگیرد. یک اتفاق مشهوری را نقل می‌کنند، می‌گویند یک خواننده‌ی منقد از کافکا می‌پرسد: آیا شما یک مدتی در دیوانه‌خانه دیوانه‌ها را در نظر گرفته بودی که این اثر را نوشتی؟ کافکا می‌گوید: بله، اما نه دیوانه‌خانه‌ی دیگر، بل‌که دیوانه‌خانه‌ی خودم را. منظور کافکا از دیوانه‌خانه‌ی خودم ذهنیت‌اش بوده است. یک برداشت اولیه‌ای که از مسخ می‌شود برداشت روان‌کاوانه است. یعنی این‌جا روان یک آدم پریشان‌حال مطرح می‌شود و هنوز هم یک دیدگاهی که نسبت به این اثر دارند همین جنبه‌اش است. کافکا موقعی که مسخ را می‌نوشت آثار فروید را خوانده بود و حتا یک‌مدت مجذوب آن شده بود ـ که البته بعدها یک جایی می‌نویسد: فروید بی‌فروید! و می‌برد.

- این‌جا مساله‌ای برای من مطرح شد. ببینید، مثلاً، داستان‌های آرتور شنیستلر را در نظر بگیریم. این داستان‌ها کاملا به تبیین نظریات فروید می‌پردازند و به زیبایی بین روان‌کاوی و داستان پل زده‌اند. اما اثری مثل مسخ چه‌طور نقد روان‌کاوانه را برمی‌تابد؟ چون به‌نظر بیش‌تر عینی می‌آید تا ذهنی.

مسخ را این‌طور با روان‌‌کاوی تفسیر می‌کنند که در مساله‌ی رابطه‌ی گرگور با پدرش موضوع عقده‌ی ادیپ و ... را پیش می‌کشند. یک دیدگاه دیگر این است که می‌گویند در مسخ همان اتفاقی در یک خانواده‌ی خرده‌بورژوا می‌افتد که در دوران پیش از تاریخ، موقعی که انسان‌ها یا حیوان‌ها به‌صورت گله زندگی می‌کرده‌اند، رخ می‌داده است. مرد قدرت‌مند صاحب گله و مادینه‌ها بود و جوان‌تری که می‌آمد و این را پس می‌زد زن‌ها و اموال را تصاحب می‌کرد و این غنیمت او از این مبارزه بود. در مسخ پدر خانواده با آن زخم کذایی که به آن سوسک می‌زند بر او غالب می‌آید و زن‌اش دوباره مال خودش می‌شود. اگر یادتان باشد، صحنه هم این‌طوری هست که این حشره سعی می‌کند از اتاق‌اش بزند بیرون، پدر با عصا او را پس می‌راند، و چون مادر برای اولین‌بار این را دیده حالت تهوع و یک چیزی مثل بیهوشی به او دست می‌دهد. خواهر لباس او را درمی‌آورد تا بتواند تنفس کند. در را که می‌بندند و حشره که داخل اتاق‌اش می‌شود، مادر می‌رود در آغوش پدر. این صحنه‌ای است که از آن برای تفسیری که یاد کردم استفاده می‌کنند. جنبه‌ی دیگر در بررسی مسخ مساله‌ی رابطه‌ی گرگور با خواهرش است که در آن هم یک جنبه‌ی اروتیک می‌بینند. گرگور یکی از آرزوهای‌اش این است که خواهر را از دست آن سه مرد و خانواده نجات دهد و پیش خودش بیاورد. می‌خواهم به این‌جا برسم که تمام آثار کافکا، از جمله مسخ، فضایی دارد که هر خواننده‌ای احساس می‌کند که این یک رمزی دخل‌اش گذاشته شده، تمثیل یک چیزی است. آدم عجیب وسوسه می‌شود آن رمز را پیدا کند. فکر می‌کند منظور کافکا یک چیز ویژه‌ای بوده که اگر آن را پیدا کند دیگر رمزگشایی می‌شود. اما امروزه روز می‌دانند که چنین رمزی وجود ندارد.هر کدام از این تفسیرها یک جنبه از داستان را می‌گیرد و جنبه‌ی دیگر را نادیده می‌انگارد. به همین دلیل، ناقص می‌ماند و بهتر است اصلاً تفسیری انجام نشود. اگر همین عقده‌ی ادیپ و موضوعات روان‌کاوانه را در نظر بگیریم، جنبه‌های گوناگون دیگری را از دست داده‌ایم. مثلاً، می‌شود داستان را از لحاظ اجتماعی هم نگاه کرد.

- حتا می‌شود از دیدگاه مارکسیستی تفسیرش کرد.

دقیقاً، مثلاً آن سه مستاجری که می‌آیند پول دارند. خانواده‌ی گرگور در ازای پول معنویت‌شان ـ همان موسیقی که خواهر می‌نوازد ـ را در اختیار این‌ها می‌گذارد. حتا فضایی هست که آدم می‌تواند حس کند که پدر خانواده با عرضه‌ی موسیقی به آن‌ها اصلاً دخترش را در اختیار آن‌ها می‌گذارد. شما می‌توانید این ‌را تفسیر مارکسیستی و طبقاتی بکنید، اما هر کدام از این‌ تفسیرها چیزی دارد و چیزی را ندارد. مثل تفسیر شعر حافظ. شعر حافظ را شما هرجور بخواهید تفسیر کنید یک‌زوایه‌ای، یک چیز دیگری، می‌ماند. آثار کافکا آدم را به تفسیر خود وسوسه می‌کند و راجع به آن هم تفاسیر زیادی نوشته شده، اما اگر من خواننده بخواهم کافکا را بخوانم نباید به این تفسیرها کم‌ترین توجهی بکنم. باید خودم بخوانم. برداشت خودم را از آن داشته باشم. این متفاوت است با این جنبه‌ که ما می‌توانیم درباره‌ی یک اثر، مثلاً مسخ، اطلاعات روشن‌گری کسب کنیم. این‌که در چه زمانه‌ای نوشته شد، خود کافکا در آن روزها چه روحیه‌ای داشت و ...

- اجازه می‌خواهم با بخش آخر صحبت‌تان مخالفت کنم. به‌نظر من به‌تر است در تفسیر مسخ ما خود کافکا را درنظر نگیریم و با مسخ یا آثار دیگر او به‌عنوان یک اثر مستقل مواجه شویم.

درست است، باید بدون مسائل جانبی سراغ مسخ برویم و بی‌واسطه با خود اثر طرف بشویم. اما بعد از این‌‌که اثر را خواندیم اگر یک سری اطلاعات راجع به آن داشته باشیم، آن اطلاعات به ما کمک می‌کند. شکی نیست که برخورد اولیه با اثر باید بی‌واسطه باشد. صد در صد بی‌واسطه. موضوع مهم دیگری هم هست. این تصور باید از ذهن خواننده بیرون بیاید که خود کافکا می‌دانسته دارد چه‌کار می‌کند. چنین چیزی نیست. در ذهن کافکا این نبوده که خودش عمداً رمزی در دل اثر بگذارد. خودش هم داستان را همین‌طوری دیده. اگر خود کافکا هم الان زنده بود، به ما رمزی نمی‌داد که، مثلاً، منظورم این و آن است و ما بگوییم که خوب مساله حل شد و حالا برویم سراغ یک اثر دیگر.

ـ همین را دست‌مایه قرار بدهیم برای بررسی جهان داستانی کافکا. جهان داستان کافکا هم در رمان «مسخ» و هم در رمان‌ها و داستان‌های کوتاه دیگرش جهانی‌ است بسیار خاص. اگر امکان داشته باشد می‌خواهم راجع به جهان داستانی کافکا صحبت کنیم و آن‌چیزی که این فضای وهم‌آلود، تیره و به‌نوعی عجیب و غریب را در ذهن کافکا شکل می‌داده است.

اول باید این را بدانیم که هیچ نویسنده‌ای نیست که آن چه می‌نویسد، به‌نوعی، تجربه‌ی شخصی‌اش نباشد. هرکس هر چیز می‌نویسد بازتاب رویدادهایی‌ است که بر خودش رفته یا ناظرش بوده است. این یک چیز جهان‌شمول است. خاص کافکا نیست. به این مفهوم است که عرض می‌کنم آن چه که کافکا نوشته مسلماً آن چیزی است که بر خودش رفته. کافکا آدم بسیار حساسی بوده است. بیماری‌اش، بی‌خوابی‌های‌اش، این‌ها همه روی‌ کارش تاثیر گذاشته و نیز یهودی بودن‌اش در آن جهان مشخص. از این دید هم می‌شود رفت سراغ‌ مسخ که گرگور کیست؟ گرگور دست‌فروش است. کسی است که نمونه می‌برد و بازاریابی می‌کند. این آدم برای موسسه‌ای که کار می‌کند یک‌جور بیگانه است. برای این‌که دقیقاً آن‌جا کار نمی‌کند و همیشه در سفر است، در آن‌جایی که رجوع می‌کند و می‌خواهد جنس را بفروشد، آن‌جا هم بیگانه است. خوب خود کافکا هم این ذهنیت‌ را داشته است. یک جنبه‌ی دیگر را در نظر بگیریم. کافکا تا بالای سی سالگی در خانه‌ی پدر و مادرش زندگی می‌کرد. برای ما این طبیعی است اما برای اروپایی‌ها چیز عجیب و غریبی است که آدم سی ساله باشد و پیش پدر و مادرش زندگی کند. کافکا وابسته به خانواده‌اش بوده. می‌بینیم که گرگور هم شدیداً وابسته به خانواده است. تمام چیزی که دارد در چارچوب خانواده می‌گنجد. این‌ها چیزهایی است که در زندگی خود کافکا بوده و تاثیراتی است که به آثار او منتقل شده. حالا، یک جنبه‌ی پیغبرگونه هم به کافکا نسبت می‌دهند، این‌که آن چیزی که هنوز نیامده بوده را حس می‌کرده است. فاشیسم را به یک نوع و استالینیسم را به یک نوع، آن فضای وهم‌آلود و آن اتفاقاتی که برای آن اقلیت می‌افتد. به تمام این‌ها اضافه کنید مسائل روان‌کاوانه‌ای را که آن‌ روزها در اروپا مطرح بوده و کافکا هم در جریان آن‌ها قرار داشته است. این‌ها  روی هم می‌ریزد و چنین فضایی را ایجاد می‌کند.

- یکی از ویژگی‌های مثبت کافکا، که البته در خلال گفت‌وگو اشاراتی به آن شد، شاید این باشد که آثارش به تفسیرهای متعددی جواب می‌دهند. منتقدهای نسل جدید آمدند و بحث چندصدایی و تفسیرپذیری متن را مطرح کردند. کاری که کافکا هشتاد نود سال پیش در آثارش انجام داد و حتا می‌توان او را از نویسندگان پیش‌روی این عرصه دانست. مایل‌ام درباره تکثر معنایی در آثار کافکا هم صحبت کنیم.  

آثار کافکا دقیقاً این ویژگی را دارد. به خاطر همین موضوع است که از ماکس برود به شدت انتقاد می‌کنند. ماکس برود از کافکا یک تفسیر مذهبی به دست می‌داد. امروزه به شدت با این دید مخالفت و آن را رد می‌کنند. حتا بعضی بر این نظر هستند که ماکس برود این‌جا و آن‌جا آثار کافکا را سانسورهای کوچک و بزرگی هم کرده تا با این تز خودش جور دربیاید! حالا یک چیز جالب هم درباره‌ی مسخ به‌تان بگویم. الیاس کانتی حرف جالبی می‌زند. خوب می‌دانید، یادداشت‌های روزانه کافکا یا نامه‌هایی که نوشته است جنبه‌ی خصوصی دارند دیگر؛ بعضی اشخاص شرم‌شان می‌شود که در مورد خودشان چنین چیزهایی روی کاغذ بیاورند و در اختیار دیگران بگذارند. کافکا هم این شرم راحس می‌کرده است که می‌خواسته آثارش سوزانده شود. باری، کانتی حرف جالبی می‌زند. او می‌گوید: مسخ خیلی خصوصی‌تر از آن یادداشت‌های روزانه است. من وقتی مسخ را می‌خوانم درمورد یادداشت‌های روزانه دیگر آن شرم نویسنده برای‌ام مطرح نیست.

- کانتی با چه نگاهی به خصوصی‌بودن مسخ انگشت می‌گذارد؟

کانتی از این دید به ماجرا نگاه می‌کند که گرگور سوسک یا به حشره تبدیل می‌شود - حالا در حاشیه بگویم که خود کافکا معتقد بود این حشره را تصویر نباید کرد، برای این‌که انتزاعی‌ است. کافکا از یک طرف آن‌را خیلی دقیق تصویر می‌کند اما از طرف دیگر می‌گوید که این موجود در ذهن من یک چیز انتزاعی است. چیزی است که در کلام می‌تواند تصویر شود نه در خود تصویر. حالا برگردیم به حرف کانتی. در جهان واقع، مسلماً، آدم سوسک نمی‌شود. اما از یک دیدگاه دیگر باید ببینیم واقعیت چیست. اگر من نسبت به خودم حس سوسکی داشته باشم، این واقعیت نیست؟ چرا، نوعی واقعیت است. واقعیت درونی من است. این سوسک از بدن خودش منزجر است. کانتی می‌گوید این که کسی از بدن خودش منزجر باشد نهایت تحقیر است، نهایت خواری است، و قهرمان مسخ این تحقیر را نسبت به خود حس می‌کند. او می‌گوید وقتی من این را در مسخ می‌ینیم دیگر آن تحقیر یا آن چیزی که در دست‌نوشته‌ها و یادداشت‌های کافکا وجود دارد برای‌ام رنگ می‌بازد. برگردیم به حرف اول‌مان! چیزی از وجود خود کافکا در مسخ هست.